از همه چی
از همه چی

از همه چی

هکتور

هکتور (اریک بانا) و پاریس (اورلاندو بلوم) شاهزادگان تروی در ایالت اسپارتا مهمان هستند.شاه اسپارتا ملنوس (برندان گلسون) دختری زیبا به نام هلن (دیان کروگر)دارد که پاریس جوان را عاشق خود کرده است. آنها هر شب در اتاق هلن با هم دیدار میکنند ولی هکتور به این ارتباط پی برده است.

تبلیغ فیلم تروی

دیان کروگر در نقش هلن

اریک بانا در نقش هکتور

موقع برگشتن به تروی ، معلوم میشود پاریس کار خود را کرده و هلن را از قصر فراری داده است. هکتور در کشتی با پاریس دعوا میکند و این کار او را نوعی اعلان جنگ به اسپارتا میداند. ولی عشق این حرفها را نمیفهمد.

هلن و پاریس

خداحافظی هکتور با همسر و فرزندش

آنها به تروی میرسند و پدرشان پیریام (پیتر اوتول ) همراه با همسر هکتور آندرو ماخ (سافرون باروز) و خواهر کوچک این دو برسیس (رز بایرن) ، اسقتبال شایسته ای از هلن میکنند.هکتور موقع شب به پدرش هشدار میدهد تا دیر نشده بهتر است هلن به اسپارتا بازگردانده شود. ولی پدر پس از مشورت با منجم خرافاتی خود به این نتیجه میرسد که حتی اگر اسپارتا به آنها حمله کند، دیوارهای بلند شهر مانع از ورود نیروهایشان میشود و عملا کاری از پیش نمیبرند.

براندون گلسون

از آن سو عموی هلن آگامنون (برایان کوکس) که سالهاست در آرزوی تصرف تروی به سر میبرد ، فرصت را غنیمت میشمارد و نیروهای خود را به همراه ارتش راهی تروی میکند.

براد پیت در نقش آشیلآشیل (براد پیت) سردار همیشه فاتح یونان با آنها میانه خوبی ندارد و درخواست همکاری را رد میکند. اما دوستش اودیسئوس (شون بین) با وعده هایی خیال انگیز بالاخره او را عازم تروی میکند. کینه عمیقی بین آگامنون و آشیل وجود دارد ولی هدف مشترک آنها را آرام میکند.

بالاخره آنها به تروی میرسند و آشیل با یک اقدام غیر منتظره با یاری ۵۰ مرد خود ،معبد آپولو تروی را تصرف میکند. غافل از اینکه دختر پادشاه تروی برسیس برای عبادت آمده است. هکتور شجاعانه پیش می آید و آشیل را به مبارزه دعوت میکند. ولی آشیل مغرورانه به او میگوید که امروز برای کشتن یک شاهزاده ، زود است. به هنگام شب معاون آشیل به او خبر میدهد که برسیس گروگان آنهاست.آشیل پیش او میرود تا صحبت کند ولی دختر با گستاخی جواب او را میدهد.

آگامنون ، آشیل را به پیش خود میخواند و از اینکه او سرخود حمله را آغاز کرده ، ابراز نارضایتی میکند و برای اینکه کاملا حالش را بگیرد،دستور میدهد برسیس را نزد او بیاورند تا شبی را خوش باشد. آشیل دیوانه میشود و نیروهای خود را از آنها جدا کرده و از ادامه حمله سرباز میزند.صبح فردا جنگ اصلی آغاز میشود ولی هکتور یک تنه ، نیروهای اسپارتا را مجبور به عقب نشینی میکند.آگامنون که اوضاع را وخیم میبیند، دستور میدهد آشیل را بیاورند .ولی به او گفته میشود که آشیل به خاط اذیت دختر ، حاضر به همکاری نیست . آگامنون با برسیس هیچ کاری نکرده ولی از حرصش او را به سربازان شکست خورده سپرده تا کمی خوش باشند. برسیس مشغول مبارزه با سربازان است که آشیل سر میرسد و او را نجات میدهد. دختر کمی با آشیل مهربان میشود و دلیل جنگ او را با تروی میپرسد و آشیل در پاسخ میگوید خودش هم نمیداند و فقط برای جنگ زائیده شده است. شب هنگام برسیس به خیال اینکه آشیل خوابیده با چاقو به او حمله میکند.اما آشیل بیدار شده و او را شرمنده میکند. برسیس میگوید اگر تو را نکشم، فردا هزاران مرد را میکشی و آشیل اجازه میدهد این کار را انجام دهد. ولی عشق دستان برسیس را سست میکند و…

براد پیت در نقش آشیل یا آشیلوساز آن سو پاریس که از کشته شدن هموطنان خود ناراحت است، تصمیم میگیرد که منلوس را به مبارزه تن به تن دعوت کند تا هر که پیروز شد، هلن را با خود ببرد. در روز مبارزه پاریس کم میاورد و به هکتور پناه میبرد. هکتور مجبور به کشتن ملنوس میشود و آتش خشم سپاهیان او را بر می انگیزد.

پسر عموی آشیل پاتروکلوس که با وجود سن کم در محضر او به جنگجوئی دلیر تبدیل شده ، تا امروز اجازه جنگ نداشته است.او به آشیل اعتراض میکند تا دست از این کار بردارد و به جنگ بازگردد ولی او قبول نمیکند.موقع شب که آشیل در چادرش با برسیس مشغول است ، عموزاده اش با پوشیدن لباسهای او به افراد آماده باش میدهد و ناغافل به تروی حمله میکنند. هکتور که دل خوشی از آشیل ندارد به تصور او با پسر درگیر میشود و او را میکشد.ولی با برداشتن کلاه خود ، همه چیز آشکار میشود.خبر به آشیل میرسد و او خشمگین به تنهائی به نزدیک دروازه رفته و هکتور را به مبارزه میخواند. آندروماخ التماس میکند که نرود ولی چاره دیگری وجود ندارد.

آشیلوس

آشیل پس از مبارزه ای جانانه هکتور را میکشد و جنازه اش را به ارابه میبندد و با خود میبرد. شب پیریام برای بردن جنازه پسرش به نزد آشیل می آید و به پای او می افتد تا جنازه هکتور را پس بدهد. آشیل درمانده قبول میکند. برسیس ناگهان پدر را میبیند. پیریام که فکر میکرده او را کشته اند، خوشحال میشود. آشیل به برسیس اجازه رفتن میدهد.اما او هر چند از کشته شدن هکتور ناراضی است، حاضر به رفتن نیست ولی از پدر شرم دارد و مجبور به رفتن میشود. پس از روزها انتظار بالاخره نیروهای اسپارتا ناامید از نفوذ به قلعه، تصمیم به بازگشت میگیرند. اما ناگهان جرقه ای در ذهن اودیسئوس روشن میشود و پیشنهاد ساختن اسب چوبی را میدهد.

ادیسوس

صبح فردا اهالی تروی، با منظره ای عجیب رو به رو میشوند. آگامنون با سربازانش رفته و یک اسب چوبی عظیم برای آنها به یادگار گذاشته است. پاریس به پدر میگوید بهتر است آن را بسوزانیم.ولی دوباره این خرافات گریبان مردم را میگیرد و آنها خوشحال از اینکه خدایان به مناسبت پیروزی به آنها هدیه داده است، با شکوه فراوان اسب را به داخل میبرند.غافل از اینکه سربازان زیادی در داخل آن کمین کرده اند. سربازان از تاریکی شب و غفلت نگهبانان استفاده کرده و تروی را به آتش میکشند.آشیل که این چنین میبیند به تنهائی به دنبال برسیس میرود. آگامنون،پیریام را میکشد و برسیس نیز طی یک درگیری، آگامنون را میکشد و فرار میکند.او و آشیل همدیگر را می یابند ولی پاریس غافلگیرانه به آشیل تیراندازی میکند.التماس برسیس سودی ندارد و آشیل کشته میشود.

اسب چوبی تروا

سرانجام تروی سقوط میکند ولی کسی زنده نیست تا بر آن حکومت کند. پاریس به همراه برسیس ، هلن ، همسر هکتور و پسر او از راه زیرزمینی که هکتور نشان داده بود، فرار میکنند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد